داستان دانه ی گندم
سرگذشت دانه ی گندم سالها پیش کشاورزی یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های درون کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم گاوی که از آن جا می گذشت روی دانه پا گذاشت و آنرا درون خاک فرو برد. دانه گفت من تشنه هستم و به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن نیاز دارم کم کم باران شروع به باریدن کرد صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچکولوی سبزدراورد . جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلندو بلند تر شد روز بعد اولین برگش در ...
نویسنده :
سعید وزیرزاده
11:04